خلاصه اي از كتاب جايي بين صخره و سنگ (قسمت اول)


 

نويسندگان: آرون ران استون
مترجم: ابراهيم راه نشين



 
Between a Rock and a Hard place

مقدمه مترجم
 

ترجمه اي كه پيش روي شماست، ‌خلاصه اي است از كتاب جايي بين صخره و سنگ نوشته آرون رالستون، ‌همان كتابي كه دني بويل و سايمون بيوفوي از آن اقتباس كرده و فيلمنامه 127 ساعت را بر اساس آن نوشتند.
ابتدا سعي ما بر آن بود تا كل كتاب را ترجمه كنيم، اما به دليل اين كه قرار شد ترجمه كتاب در كنار ترجمه فيلمنامه 127 ساعت و در يك شماره مجله به چاپ برسد، و چون ترجمه كل كتاب چيزي در حدود سه برابر ترجمه فعلي مي شد، در نتيجه امكان چاپش با توجه به تعداد محدود صفحات مجله وجود نداشت. به همين دليل تصميم گرفتيم كه برخي فصل هاي كتاب را خلاصه كرده و تعدادي از فصول نه چندان مهم كتاب را نيز حذف كنيم. درواقع ترجمه كتاب را از همان ابتدا و از جايي آغاز كرديم كه آرون با دوچرخه اش به سمت كانيون لند حركت مي كند و جايي آن را به پايان برديم كه آرون سوار بر هلي كوپتر شده و كانيون لند را ترك مي كند. در حد فاصل بين اين دو نقطه، علاوه بر بررسي شش روزه آرون در تنگه فصل هايي وجود دارد كه:
1. از گذشته آرون صحبت مي كنند. (چگونه مي توان در مدت كوتاه پنج سال يك مهندس بازنشسته شد حماسه زمستان)
2. اتفاقاتي كه بعد از جدايي از آرون، ‌براي مگان و كريستي رخ مي دهد. (نخستين نشانه هاي نجات)
فصل هايي كه شايد در ظاهر تأثير مستقيم در فيلمنامه نهايي نداشته باشند، اما خواندن آنها براي آگاهي از نحوه اقتباس از كتاب ضروري باشد.
اميدوارم كه از خواندن اين كتاب لذت برده و نهايت استفاده را ببريد.

آغاز
 

شنبه 26 آوريل 2003 است و من در حال دوچرخه سواري در يك جاده خاكي در دورترين گوشه جنوب شرقي «امري كانتي» در يوتاي مركزي هستم. يك ساعت پيش ماشينم را در يك پاركينگ در تريل هد گذاشتم و راه افتادم. اگر اين كوله پشتي سنگين پشتم نبود، ‌رفتن بسيار ساده تر بود البته معمولاً‌يك ساك پر از تجهيزات به وزن 25 پوند حمل مي كنم. اين بار بيشتر روز را در حال حركت خواهم بود. وزن اصلي به خاطر يك جعبه كامل از گيره هاي صعود، ‌سه كارابينر قفلي دو كارابينر معمولي، يك گيره مخلوط سبك و ابزار صعود، ‌دو فرفره تسمه نيم اينچي، ‌يك تسمه نيم اينچي بلندتر با چند حلقه اضافه كه زنجير ديزي نام دارد، ‌يراق، طناب ارتجاعي بلند و يك چاقوي چند كاره است. همچنين يك بسته باتري و يك دوربين دستي هم هست. هر چندبارم را سنگين تر مي كند، ولي از عكس و فيلم گرفتن از رنگ هاي خارق العاده و تصاوير اعجاب انگيز تاريخي درون دره ها لذت مي برم. چون امكان دارد شرايط داخل دره ها مرطوب و گل آلود باشد، جوراب هاي پشمي و پوتين هاي مخصوص پوشيدم. همچنين زير شلوارك نايلوني ام هم يك شورت مخصوص عايق داراي پد پوشيدم.
هميشه دوست دارم كه سبك حركت كنم و ياد گرفته ام چطور با وسايل كمتر در يك زمان مشخص مسافت بيشتري را بپيمايم. سفر جاده اي پنج روزه ام يك شنبه شب با يك تلاش براي بالا رفتن از «وايت ريم تريل » 180 مايلي در پارك ملي كانيون لند به پايان مي رسد. معمولاً‌ از جزئيات برنامه ام، ‌هم اتاقي هايم را باخبر مي كنم، ‌ولي از آنجايي كه سفرم را از خانه ام در آسپن، ‌بدون اين كه بدانم به كجا مي روم شروع كرده ام، تنها گفتم يوتا. همچنان كه به سمت پايين جاده مي رانم كانال زيرزميني كه ياد آور منبع خشك شده وست فورك بلوجان است گذر كرده و از يك چهار راه نشان دار كه يك شاخه از جاده به سمت هانكس ويل جدا مي شود، ‌عبور مي كنم. همچنان كه راهم را به سمت دشت وسيع مي پيمايم، ‌باد به صورتم مي خورد. به سمت دره هورس شو جايي كه سفرم به پايان مي رسد، ‌نزديك مي شوم. لحظه شماري مي كنم تا از اين باد راحت شوم.
يك مايل بعد از بار پاس، دوچرخه سواري شكنجه آورم در بار و با سرعت 30 مايل در ساعت به پايان مي رسد. از دوچرخه پياده مي شوم و آن را در كنار درختي قرار مي دهم و يك قفل يو شكل بهش مي زنم. بعيد مي دانم كسي اينجا به دوچرخه ام كاري داشته باشد، ولي كار از محكم كاري عيب نمي كند. راه مي افتم و در جهتي كه گمان مي كنم صحيح باشد، دو نفر را از فاصله اي نسبتاً‌ دور مي بينم. از تپه ماسه اي مقابلم پايين مي روم. از اينجا دو كوه نورد را مي بينم كه به نظر زن مي آيند. سعي مي كنم با آنها ارتباط برقرار كنم. «آهاي سلام خوش مي گذره؟»با بي ميلي جوابم را مي دهند. دوباره مي گويم «فكر نمي كردم كسي رو اين اطراف ببينم» شروع به صحبت كرده و خودمان را معرفي مي كنيم. آنها مگان و كريستي هستند و به نظر مي رسد كه گم شده باشند. به انها پيشنهاد كمك مي كنم و آنها با اكره قبول مي كنند. در راه به صحبت مي پردازيم. كريستي از دره هاي مورد علاقه ام سؤال مي كند و من بدون مكث از تجربه ام در دره نئون در يوتاي مركزي ياد مي كنم.
چند دقيقه بعد درست قبل از ظهر به يك سراشيبي تند و خيلي صاف در ابتداي دره هاي عميق و باريك تر بلوجان -كه به خاطرش تا اينجا آمديم، ‌مي رسيم. از بين صخره ها و درحالي كه جاي كفش هايم روي ديواره مي ماند، ‌به سمت سنگ هاي ماسه اي سر مي خوردم كه البته باعث نگراني كريستي مي شود، به تصور اين كه سقوط كرده ام.
«خداي من! حالت خوبه؟»«آره خوبم، ‌عمداً‌ اين كارو كردم. »چشمم به چشم او مي افتد و حس مي كنم كه حرفم را باور كرده و فكر مي كند احمقانه رفتار كرده ام و مي شد از راه بهتري پايين آمد.
در حالي كه ديواره هاي بالا گرم تر و گرم تر مي شوند ما به عمق 400 ياردي دره، ‌جايي كه ديواره ها 200 پا ارتفاع و تنها 50 پا از هم فاصله دارند وارد مي شويم، ‌هوا خنك تر مي شود. نور خورشيد هرگز به عمق اين دره نمي رسد. تقريباً به اين اتفاق رأي رسيده ايم كه اين شاخه فرعي آخر كه از مين فورك جدا شده همان وست فورك است كه به اين معني است كه كريستي و مگان به انتهاي مسير خود رسيده اند و بايد به سمت جاده اصلي در چهار مايلي اينجا دور بزنند. وقتي مي خواهيم خداحافظي كنيم، كريستي مي گويد: «آرون باهامون بيا. وقتي بيرون رفتيم و ماشينت رو پيدا كرديم با هم يه نوشيدني مي خوريم. » من مصصم هستم كه سفرم را به آخر برسانم. پس جواب مي دهم «اين يكي چطوره؟ شماها يراقتون رو دارين و منم طناب. با من بياين تا از دره بيگ دراپ پايين بريم و از طريق گريت گالري بيرون بيايم و بعد من شمارو به ماشينتون مي رسونم. »
مگان مي پرسه: «چقدر راهه؟»
«فكر كنم يه هشت مايل ديگه بايد بريم.
«چي ؟!!! امكان نداره قبل از تاريكي بتوني از اونجا دربياي. بي خيال . باهامون بيا. »
«واقعاً‌ دوست دارم كه اين صعود رو انجام بدم و نقاشي هاي روي ديوار اونجا رو ببينم. ولي وقتي كارم تموم شد ميام تا ببينمتون. »
وقتي نقشه ها را كنار مي گذاريم و بلند مي شويم، كريستي مي گويد:
«عكس توي كتاب، نقاشي هاي روي ديوار رو مثل روح نشون مي ده. ترسناك به نظر مي رسن. چه جور انرژي اي فكر مي كني اون پايين به دست بياري؟ چند لحظه به اين سؤال فكر مي كنم و جواب مي دهم نمي دونم. با اين نقاشي ها خيلي خوب ارتباط برقرار مي كنم. حس خوبي مي ده. هيجان زده ام كه دوباره اونها رو ببينم. »
دوباره تنها مي شوم و به مسيرم در پايين دره ادامه مي دهم. سي دي مني را كه دارم روشن مي كنم و به آهنگش گوش مي دهم. بعد از اين که چند دقيقه به آهنگ گوش مي دهم، لبخند مي زنم. خوشحالم. اينجا مكان خوشحالي من است. آهنگ هاي عالي، ‌انزوا، حيات وحش، ذهن آزاد. انرژي ناشي از پياده روي تنها و با سرعت دلخواه راه رفتن ذهنم را آزاد مي كند. احساس ملايم خوشحالي نه به خاطر چيز خاصي بلكه به خاطر خود خوشحالي دليل اين است كه اين همه دور مي شوم تا زماني را با خودم صرف كنم.
طبق محاسباتم فاصله اي را كه بايد بپيمايم تا به شكاف بالاي بيگ دراپ 65پايي برسيم، ‌حدود نيم مايل است. اين شكاف 200 ياردي نشان دهنده نيمه راه پايين رفتن من در بلوجان و هورس شو است ابزار كوه نوردي مثل يراق و طناب و تسمه همراهم هست. همچنين يك چراغ قوه دارم تا درون شكاف ها را قبل از اين كه دستم را بگذارم چك كنم مبادا كه يك مار در آنها باشد.
به يك گودي ديگر مي رسم. اين يكي 11 يا 12 پا ارتفاع دارد و از نظر شكل هندسي با قبلي كه 10 دقيقه پيش از آن پايين رفتم فرق مي كند. بين دو ديواره يك تخته سنگ قرار دارد كه به فضاي زير گودي كه شكل تونل دارد حالت خفقان آور ترسناكي مي دهد. درست زير لبه اي كه ايستاده ام، تخته سنگي به اندازه چرخ اتوبوسي قرر دارد كه به سختي به ديواره ها چسبيده. اگر بتوانم روي آن پا بگذارم، آن وقت فقط 9 پاي ديگر مي ماند تا پايين بروم. از صخره آويزان مي شوم و به سمت سنگ هاي كنار ديواره مي روم. سپس به سمت تخته سنگ عبور مي كنم. پشتم را به ديواره جنوبي تكيه مي دهم و تخته سنگ را براي تست كردنش هل مي دهم. كمي تكان مي خورد، ولي مي تواند وزنم را تحمل كند. براي اين كه اين طور مچاله پايين نروم به تخته سنگ آويزان مي شوم. در اثر وزنم، ‌سنگ از جاي خودش جابه جا مي شود. فوراً‌ متوجه مي شوم مشكلي در راه است و بلافاصله تخته سنگ در حال چرخش را رها مي كنم تا روي زمين فرود بيايم. وقتي به بالا نگاه مي كنم، ‌سنگ در حال چرخش به سمت سرم مي آيد. ‌از ترس دست هايم را بالاي سرم مي برم. تنها اميدم اين است كه سنگ را به يك طرف هل بدهم و سرم را از جلويش دور كنم.
سه ثانيه بعد به سرعت سپري مي شود. به صورت آهسته، سنگ، ‌دست چپم را در مقابل ديواره جنوبي قرار مي دهد و من فوراً‌ آن را مي كشم، ولي دست راستم بين سنگ و ديواره گير مي كند، در حالي كه انگشتانم كاملاً ‌از هم فاصله دارند و انگشت شستم رو به بالا قرار گرفته است. پوستم بر اثر كشيده شدن كنده مي شود. با ناباوري به سنگ و دستم كه در يك فضاي خيلي بسته بين سنگ و ديواره گير كرده خيره مي شوم. بعد از چند ثانيه درد به شوك اوليه غلبه مي كند. خداي من دستم. درد در وجودم آشكار مي شود. فرياد مي زنم. لعنتي ذهنم دستور مي دهد: دستت رو بيرون بكش. سه بار با حالتي احمقانه. دستم را مي كشم، ولي بي فايده است. گير افتاده ام.
نگراني تمام ذهنم را تسخير كرده. خون گرم ذره ذره از دستم جريان دارد. فرياد مي زنم لعنتي لعنتي لعنتي. مي دانم كه الان در شرايطي كه مواد شيميايي بدنم در حال فعاليت شديد است، ‌بهترين زمان است تا با زور دستم را آزاد كنم. تخته سنگ را به شدت هل مي دهم. با دست چپ بيشتر فشار مي آورم، در حالي كه زانوي چپم از پايين به آن نيرو وارد مي كند. با كمك سطح صافي كه در مقابلم قرار دارد، اهرم خوبي دارم. جفت پاهايم را روي آن مي گذارم و به شدت به سمت بالا فشار مي دهم و داد مي زنم: يالا تكون بخور. اما بي فايده است.
استراحت مي كنم و سپس دو مرتبه هجوم مي آورم به سمت صخره. اتفاقي نمي افتد. به ساعتم نگاهي مي اندازم. 3:28 بعدازظهر است. در حدود 45 دقيقه است كه اين تخته سنگ روي دستم افتاده.
چيزهايي را كه با خودم دارم بررسي مي كنم. كوله ام را با دست چپ خالي مي كنم، ‌دانه به دانه:
در سبد پلاستيكي ام؛ در كنار كاغذهاي شكلات، كيف نان با خرده هايي از كلوچه شكلاتي ديده مي شود. دو تكه كيك هم دارم. به طور خالص مي شود 500 كالري، در بيرون از كيسه توري، سي دي پلير، سي دي ها، باتري هاي اضافه، دوربين فيلم برداري كوچك، ‌ابزار چند كاره ام به همراه سه تا لامپ ال الي دي داخل كيسه هستند.
 
به ساعتم نگاه مي كنم 4:19 بعدازظهر است. حدود نيم ساعتي هست كه دارم چاقويم را روي تخته سنگ مي كوبم. تا حدود ساعت9 هوا روشن خواهد بود، اما من روي كلاهم يك لامپ دارم. درست است كه هنوز بهش نياز پيدا نكردم، اما خوشحالم كه همراه خودم آوردمش. نه آب كافي دارم كه بتوانم تا آمدن گروه نجات دوام بياورم، ‌نه كلنگي كه بتوانم اين تخته سنگ لعنتي را بشكنم و نه تكيه گاهي. فقط يك راه مانده:
تو مجبوري كه دستت رو ببري.
اما من نمي خوام كه دستم رو ببرم.
آرون تو مجبوري كه دستتت رو ببري.
مي دانم كه دارم با خودم بحث و جدل مي كنم. اين ديوانگي است.
مي دانم كه هرگز نمي توانم با اين چاقوي كند استخوان هاي دستم را ببرم. بنابراين تصميم مي گيرم كه همان راه هاي قبلي را ادامه بدهم تا شايد بتوانم دستم را از لاي اين تخته سنگ رها كنم.

چگونه مي توان در مدت كوتاه پنج سال يك مهندس بازنشسته شد
 

بازي جدي: آنجا كه احتمال برد يك نفر در يك قمار هرگز با آن چه كه او خواهد باخت قابل قياس نيست.
جوسيمسون -سايه هاي تاريك افتادن
در سال بعد از مواجهه ام با خرس سياه در گراند تتونز- سه پروژه صعود را كه تمام تمركز تفريحي من را در اختيار مي گرفت، انتخاب كردم: تمامي 14 گانه هاي كولورادو را فتح مي كردم همه آنها را به تنهايي و در زمستان فتح مي كردم( چيزي كه تا آن زمان اتفاق نيفتاده بود)- و بر بالاي مرتفع ترين نقاط در تمامي ايالات آمريكا مي ايستادم. اواخر ژوئن 1997 كارم را از اينتل شروع كردم؛‌ جايي كه در مقايسه با شكار شدن توسط يك خرس گرسنه در زمستان، ‌مثل آب خوردن به نظر مي آمد.
براي جبران روزمرگي شغل جديدم مهندسي مكانيك، با اكتشاف در زمين هاي بسيار متنوع عمومي آريزونا -مثل دره ها، ‌كوهستان ها، ‌دماغه هاي آتشفشاني، بيابان ها و جنگل ها در زندگي ام ايجاد هيجان كردم. از طريق يك هم كلاسي دانشگاه، ‌دوست و استادم مارك ون ايكاوت را ملاقات كردم. قبلاً ‌هر دو در يك فروشگاه لوازم بهداشتي منزل در فونيكس جنوبي كار مي كرديم و وقت ناهار نقشه سفرهاي پياده روي و كمپ را مي ريختيم.
دوست دختر دانشگاهي ام، ‌جيمي زيگلر، ‌كتاب اداورد ابي سكوت بيابان را كه من را به ماجراجويان بيابان علاقه مند کرد، بهم داده بود. من عضو پايه گذار کلوپ ماجراجويان اينتل شدم؛ جايي كه بعدها چهار نفر از همكارانم از جمله جيمي استاتن برگ وجودسان كول طرح عبور از گراند كانيون در دو روز متوالي را دادند. با شروع از ريم جنوبي و براي عبور از رودخانه كولورادو در نزديكي فانتوم رنچ، ‌در طول هفت مايل در امتداد كيباب تريل جنوبي پنج هزار پا پايين مي رفتيم، ‌سپس با طي كردن 14 مايل روي برايت آنجل تريل به سمت ريم شمالي، ‌شش مايل صعود مي كرديم تا به كمپ برسيم. بعد از استراحت مجدداً ‌اين مسير را بر عكس مي رفتيم، ‌از ريم شمالي تا ريم جنوبي. اسمش را گذاشته بوديم ريم به ريم به ريم و به اختصار آر به توان3.
درست قبل از سفر، ‌من در حال خواندن كتاب جان كراكو به سوي وحش بودم. داسان كريس مك كندلس جوان كه خودش را از جامعه شلوغ بيرون مي كشد تا در طبيعت سفر كند، ‌من را كاملاً‌ به روياي زندگي خارج از پشت كاميون و پياده روي در جاي جاي آمريكا برده بود. چنان جلب ماجراهاي آلكس سوپرترمپ، اسم مستعار كريس شده بودم كه كتابش را در طول سفر آر به توان 3 با خودم داشتم. به خصوص يك متن كه قسمتي از يك نامه بود كه كريس براي دوست قديمي اش كه در راه ديده بود نوشته بود، ‌مانند مانيفست سفرش بود:
با وجود اين كه بسياري از مردم در شرايط غيرشاد زندگي مي كنند، ‌براي تغيير اين وضعيت هيچ اقدامي نمي كنند، زيرا به زندگي ايمن، ‌يك شكل هماهنگ و محافظه كارانه اي خو گرفته اند كه به نظر مي رسد به آنها آرامش ذهن مي بخشد، ‌در حالي كه براي يك روح ماجراجويي درون انسان هيچ چيز ويران كننده تر از آينده امن نيست. اساسي ترين هسته روح زنده انسان اشتياقش به ماجراجويي است. لذت زندگي در مواجهه ما با تجربيات جديد نهفته است و به همين دليل است كه هيچ لذتي بالاتر از داشتن يك افق دائماً در حال تغيير و داشتن يك خورشيد جديد و متفاوت براي هر روز نيست.
مي خواستم آن لذت را بچشم، آن اشتياق براي ماجرا را تجربه كنم. ايمني شغلم را دور بريزم و بگذارم تا روحم پرواز كند. اين به اين معني بود كه من نياز داشتم تا نحوه زندگي كردن بيروني را ياد بگيرم. نياز به كسب تجربه قبل از دست زدن به اكتشافات بزرگ داشتم. بايد آماده مي بودم و خطرات را كاهش مي دادم. حتي فراتر از اين، مي بايست يك ماشين سفري مي خريدم و شغلم را رها مي كردم اما براي اين كار هنوز آمادگي لازم را نداشتم.
يكي ديگر از كتاب هاي كراكور به نام به سوي هواي رقيق در زمستان 1998 تخيل من را تسخير كرد. اين كتاب آن قدر جالب و دقيق حادثه اورست را كه در آن 11 نفر مردند به تحرير در آورده بود كه من احساس مي كردم در ارتفاع 26 پايي روي ديواره جنوبي همراه گروه كوه نوردهاي گم شده نيل بيدلمن در چند صد ياردي كمپ بودم و با خودم فكر مي كردم اگر جاي آنها بودم، چي كار مي كردم؟ خسته و فرسوده از روز قله، ‌كوفته از بادها و كولاك جهنمي، بدون اكسيژن و يخ زده ، ‌آيا آنجا دراز مي كشيدم تا بميرم؟ آيا بقيه را رها مي كردم تا خودم را نجات دهم؟ اگر به كمپ مي رسيدم، ‌آيا براي نجات آنها بر مي گشتم؟ چگونه در شرايط سختي كه باعث بروز رفتارهاي ذاتي ام مي شد، رفتار مي كردم؟ اين تراژدي باعث شد تا دست به آزمايش خودم بزنم. قصد داشتم به خودم نشان دهم واقعاً ‌چه نوع آدمي بودم. آن نوع كه تسليم شد و مرد يا آن نوعي كه به شرايط فايق آمد و خود و ديگران را نجات داد؟ نه تنها قصد داشتم به هيماليا بروم تا از يك قله بلند بالا بروم، ‌بلكه مي خواستم به ژرفاي روح خودم پي ببرم.
و اين گونه بود كه در هشتم مارس 1998 براي فتح هامفريس بلندترين نقطه در آريزونا، ‌به تنهايي حركت كردم. مارك يك جفت كفش برفي، يك كلنگ كوه نوردي و يك كتاب منبع كوه نوردي به نام آزادي تپه ها به من قرض داد و تأكيد كرده بود كه بايد تكنيك هاي استفاده از كلنگ را كه كتاب توضيح داده بود، ‌كاملاً ياد بگيرم منطقه اسكي اسنوبول در پنج مايلي شمال غربي فلگ استف به مدت دو ساعت در بين درختان كاج و در امتداد حاشيه 10 هزار پايي به سمت شمال پياده روي كردم تا به ابتداي يك دشت وسيع پوشيده از برف رسيدم. از آنجا به بعد كلنگ كوه نوردي مارك را دست گرفتم و از شيب ملايم تا ارتفاع 2500 پايي و ابتداي قله پيشروي كردم. اينجا كفش هاي برفي ام را زير برف پنهان كردم. در جاهايي ابر چنان غليظ بود كه لبه راه را در سمت راست نمي ديدم و ناچار خودم را به سمت چپ مي چسباندم كه البته باد شديدتري داشت. بعد از حدود نيم ساعت راه پيمايي در امتداد كنار صخره دهانه قديمي آتشفشان به شدت از باد بسيار سرد مي لرزيدم، ولي درنهايت به قله رسيدم و توانستم در پشت يك ديواره صخره اي در ارتفاع 12663 پايي پناه بگيرم. سه رعد و برق شديد در قسمت جنوبي از بين ابرها ديده شد.
نمي توانستم ريسك كنم و از بيم رعد و برق در قله بمانم؛ ‌از طرفي ديگر هم دوست نداشتم از پناهگاه خودم خارج شوم. براي چند لحظه توانستم خودم را به جاي كوه نوردان گروه ديواره جنوبي بگذارم. اينجا در اين شرايط سخت زمساني من كاملاً‌ مبهوت، ‌نگران و بدون انرژي بودم و حالا بهتر مي فهميدم چطور در چنين شرايطي وسوسه ماندن در جاي خود و انتظار براي اوضاع بهتر در ذهن تبديل به يك بي رمقي كشنده مي شود. به خودم آمدم و براي رويارويي با سرم از پشت بادگير بيرون آمدم. در حالي كه به لايه ضخيم ابر خيره شده بوم و سينه به سينه باد داده بودم، ‌براي پيدا كردن مسير به منظور پايين رفتن به قطب نما نگاه كردم. ردپاهاي مسير صعود در زماني كوتاه محو شده بودند.
در حالي كه به سختي در مسير حركت قدم بر مي داشتم، ‌به دنبال كفش هاي برفي ام مي گشتم. آنها را روي لبه در انتهاي دشت برفي گذاشته بودم تا محل خروج از توفان و داخل شدن به درختان را علامت گذاري كنم. در ميان توفان متوجه صدايي در كوله پشتي ام شدم. براي چك كردن كوله ام ايستادم و ديدم كه بارقه هاي آبي رنگ بين دو نوك فلزي چوپ اسكي هايم در حال تخليه الكتريكي هستند. به طور كاملاً‌ احمقانه آنها را در كوله پشتي ام طوري جا داده بودم كه هر كدام سه فوت بالاي سرم بودند و رعد و برق را جذب مي كردند. فوراً‌ كوله را انداختم و خودم را با سرعتي باورنكردني روي برف ها انداختم. درحالي كه روي شكمم سر مي خوردم، كوله را هم مي كشيدم تا جايي كه احساس كردم خطر رفع شده. سپس ايستادم و شروع به دويدن كردم. بعد از يك دقيقه و هنگامي كه آفتاب براي لحظه اي نمايان شد، ‌كفش هايم را يافتم. بعد از پوشيدن آنها به راه افتادم و حدود دو ساعت بعد و بدون حادثه ديگري در ماشينم بودم.
در سبك كوه نوردي من الگوهايي وجود دارد كه نخستين بار در صعود به قله هومفريس نمايان شدند؛ به تنهايي سفر كردن، ‌در توفان كوه نوردي كردن، نشانه گذاري راه براي مواقع اضطراري و خوش شانس بودن در مورد رعد و برق. اين صعود همچنين به منزله ايجاد اعتماد به نفس بود: آگاهي ام افزايش يافت و در اين آگاهي احساس زنده بودن بيشتري داشتم.
بعد از ماجراي قله هومفريس، ‌من و مارك اغلب درباره طرح به تنهايي صعود كردن من از 14 گانه هاي كولورادو در زمستان صحبت مي كرديم. مارك به اين كه من بي تجربه تر از آني بودم كه بتوانم چنين كار خطرناكي را انجام بدهم، ‌آگاه بود و از طرف ديگر مي دانست كه من در مورد اين كار خيلي مصمم بودم. او مباني صخره نوردي، ‌كار با طناب، ‌اطلاعات مربوط به بهمن و حركت در برف را به من آموخت. ما به سفرهاي كوه نوردي مبتدي در آريزوناي مركزي مي رفتيم، ‌به باشگاه كوه نوردي سرپوشيده در تمپ مي رفتيم، ‌و حتي در آخر هفته روز كاري، ‌مارك، من و دوستم هاوارد را به اولين كوه نوردي آلپاين چند قله اي در بلندي وستال در كوه هاي سن يوان كولورادو برد.
مارك به ما ياد داد چطور ترسمان را قبل و در حين صعود از قطعه گرانيتي دو هزارپايي كه در ارتفاع 14 هزارپايي قرار گرفته بود كنترل كنيم و اين بلندي وستال را برايمان خاطره انگيز كرد. در ميانه راه دامنه شمالي كف جفت كفش هايم در فاصله چند دقيقه از هم از بين رفتند و پاشنه هايم در اثر فشار ناشي از صعود در رفتند و تنها چيزي كه باقي ماند، ‌حجم وسيع فليپ فلاپ هايي بود كه بايد در ادامه راه از آنها استفاده مي كردم.
هر چند تجهيزاتم دچار مشكل شده بودند، ‌ولي ما به قله رسيديم و حتي من بيشتر مي خواستم و آرزو مي كردم صعودمان همچنان ادامه داشت. بالاي قله، ‌مارك مراسم فتح مورد علاقه خودش را كه خوردن ماهي دودي و بيسكوييت بود به ما نشان داد؛‌سنتي كه بعد از آن در همه فتوح مشتركمان ادامه داديم. با هم چندتايي عكس گرفتيم و لبخند من با دهاني پر از ماهي نيم جويده شده نشاني واقعي از احساس خوشحالي من در بالاي كوه و پس از غلبه بر ترسم در آن روز بود. وقتي در پاييز 1998 خواهرم به دانشگاه رفت، ‌به نقطه اي در شمال غربي تگزاس سفر كرد كه مي توانست يك سنجاب مرغزار را هم دچار افسردگي كند. براي شريك كردنش در شادي اي كه بيرون از خانه يافته بودم، ‌از او دعوت كردم تا همراه من به يكي از زيباترين مناطقي كه تا به حال ديده بودم، ‌يعني آبشارهاي دره هاواسوپاي در جنوب غربي پارك ملي گراند كانيون بيايد. در زبان بومي مردماني كه در طول صدها نسل در اين دره زندگي كرده اند، ‌هاواسوپاي به معناي «مردمان آب هاي سبز و آبي» است براي آبشارهاي دره جنوبي. چهار آبشار اصلي در آنجا وجود دارد، كه بلندترين آنها از فراز صخره هاي 200 پايي به درون استخر فيروزه اي عميقي مي ريخت و دره را ديواره به ديواره پر مي كرد.
خواهرم و من در روز شكرگزاري سال 1998 به ابتداي مسير رسيديم و از آنجا 10 مايل از فلات به درون دره هاواسوپاي براي عبور از روستايي كه حدود 200 سكنه داشت پياده رفتيم. از آنجايي كه هيچ راه ماشين رويي به سمت روستا وجود نداشت، ‌همه چيز با هلي كوپترهاي كوچك و بار روي تعداد زيادي الاغ آورده شد. ويژگي خاص روستاي هاواسوپاي دارا بودن تنها اداره پست در ايالات متحده است كه هنوز از طريق چهارپايان تغذيه مي شود. ساكنان روستا داراي يك خط تلفن مشترك، لوله كشي و برق كافي براي فعال كردن موسيقي رگه (نوعي موسيقي) بودند كه از بين فرشينه هاي باب مارلي كه به پنجره هاي سومين كانكس دولتي آويزان بود عبور مي كرد. بيشتر نسل جوان از قواره زمين هاي كوچك و بخور و نمير روبه روي منازلشان كه پوشيده از گياه است و از والدين و اجدادشان به ارث برده اند، ‌چشم پوشي مي كنند.
پس از عبور از روستا و آبشارهاي ناواجو كه از همه جذابيت كمتري داشت ولي عريض ترين آنها بود، ‌بعدازظهر به كمپ و آبشارهاي هاواسوپاي رسيديم. هاواسوپاي آبشار ويژه اي است كه جريان تابناك خود را از فراز پرده اي خرمايي از ارتفاع 150 پايي به درون استخر گرم شده با نور خورشيد مي ريزد. اينجا يك منطقه جادويي است كه با خيل عظيم كوه نوردان مواجه است، ‌هرچند كه هاواسوپاي موفق به تمركز دادن يكي از بزرگ ترين آبشارها يعني آبشارهاي 220 پايي موني شده است. جايي را در مركز محل كمپ انتخاب كرديم و ابزار و بارهايمان را آنجا گذاشتيم تا به عمق بيشتري از دره دست بيابيم.
پس از چند دقيقه از حركتمان به لبه آبشار موني رسيديم، ‌درحالي كه زيبايي و رنگ هاي زيبايش ما را در جايمان خشك كرده بود. در حدود يك دقيقه طول كشيد پيش از آن كه حتي بتوانيم تعجب خود را بروز بدهيم. به پايين خيره شديم، ‌به جزاير كوچك از علف سبز درخشان، ‌به برج هايي از برگ زرد درخت كتان كه نور درخشان خورشيد را منعكس مي كرد، به پشته هاي ماسه اي كه با تنه سفيد درختان پوشيده شده بودند و يك رديف كامل از صخره هايي كه با رنگ ارغواني خود مانند پرده هايي زير سقف لاجوردي آسمان، ‌زيبايي بي نظيري به ديوارهاي آبشار داده بودند.
موني، ‌جايي كه ما از طريق يك سري تونل، مقداري طناب و كوه نوردي معكوس پايين رفتيم، راه محوتر شده و با گياهان پوشانده شده بود. در حدود سه مايل در مسير آب رفتيم و به يك سري استخرهاي به هم چسبيده كه تنها بعضي از بازديدكننده ها به تماشاي آنها مي آمدند به نام آبشارهاي بيور رسيديم. در اينجا آهك، ‌سدهايي به شكل نعل اسب در امتداد جريان آب ساخته كه هريك به ديگري سرازيرند. ارتفاع هر آبشار 50 پا است و همگي در راهرويي به طول 200 پا در دره پراكنده اند. اينها مرا به ياد چشمه هاي آب گرم در يلواستون كه يك دهه قبل خانواده ام به آنجا رفته بودند مي انداخت. پنج مايل بعد از آبشارهاي بيور، ‌رودخانه به درون كانالي مي ريزد كه آب هاي فيروزه اي هاواسوپاي مستقيم به درون آب هاي اغلب گل آلود جريان كولورادو در عمق گراند كانيون مي ريزد. خواهرم و من فرصت نداشتيم تا همه مسير تا رودخانه را برويم، ‌بنابراين او روي يك تخته سنگ نشست، ‌در حالي كه من به سختي از لبه يكي از سدها عبور مي كردم تا خودم را به ساحل ديگر رودخانه برسانم. با آن كفش هاي خيس نامطمئن قدم بر مي داشتم، ‌ولي خودم را به يك صخره در امتداد سد رساندم كه با يك سري از كاكتوس ها محافظت مي شد. بايد بالاي رودخانه مي رفتم كه بتوانم به نحوي كاكتوس هاي با ارتفاع چهار پا را دور بزنم تا با استفاده از يك سري سد وسيع تر دوباره به آساني بتوانم به قسمت شرقي برگردم. بهترين راه صعود 10 پايي به بالاي صخره و عبور از كاكتوس ها بود. پس بدون توجه به سرخوردن كفش هايم روي سنگ آهك اقدام به حركت كردم.
بعد از پنج حركت از راست به چپ، به طول يك بدن بالاي بزرگ ترين كاكتوس تكيه دادم و بعد دست چپم را به يك نقطه اتكا دادم تا بدنم مانند يك حرف ايكس كشيده شود. همين كه وزنم را به پاي چپم انتقال دادم، ‌سنگ آهك زير آن شكست و تمام وزنم به روي نقطه اتكاي دست چپم افتاد و آن را نيز شكست. شروع به سرخوردن روي سطح آهك كردم، ‌در حالي كه رو به صخره داشتم. فرصت كافي داشتم كه متوجه كاكتوس پشت سرم بشوم. شاخه هايش به طور طبيعي به سمت صخره خميدگي داشت با دو كاكتوس مجزا در لبه آن. در يك نگاه كوتاه به كاكتوس به نظرم رسيد كه ظاهرش مانند يك گياه مگس خوار بزرگ است كه از ديدن يك وعده غذايي بيش از حد بزرگ به شوق آمده است. درست قبل از اين كه پاشنه هايم با آن تماس پيدا كند، ‌از ديواره پريدم، ‌در حالي كه در ميان هوا مي چرخيدم تا از بلندترين قسمت آن به سلامت بگذرم.
وقتي پاهايم با ماسه برخورد كرد، ‌دو طرف يك شاخه از كاكتوس گلابي شكل را در برگرفت. در لحظه فرود، ‌هنگام برخوردم با زمين بدنم حالت قوز گرفت تا انرژي آن گرفته شود. تيغ هاي تيز كاكتوس به ران پايم برخورد كرد. و از اين برخورد دوباره به هوا پريدم با پاهاي پرانتزي و مانند يك كابوي پياده، ‌روي تخته سنگ آهكي و استخرهاي آب ايستاده بودم. فرياد خواهرم كه داد زد: خوبي؟ باعث شد كه براي چند لحظه به پايين نگاه نكنم و جواب دادم: آره ولي افتادم روي كاكتوس.
خم شدم و راهم را از بين كاكتوس ها باز كردم. پارچه لباس زيرم پوشيده شده بود از لكه هاي كوچك خون. در مركز هر كدام از گياهان تيغ دار ارغواني رنگ يك سوزن كاكتوس بود. براي 30 دقيقه تمام تيغ هاي بزرگ و دردناك را درآوردم و بعد شروع كردم به درآوردن تيغ هاي ريزتر. همچنان كه يكي يكي آنها را در مي آوردم، ‌حسابشون بيشتر از 100 تا شد. چون چند تا كوه نورد ديگر در حال نزديك شدن بودند، ‌سونيا داد زد كه لباس هايم را تنم كنم. شلوارم را توي جيبم جا كردم و از سد عبور كردم تا ببينم چه كسي مي آيد. اينها يك سري ديگر بودند كه پايين روستا را ديده بودند. دو مرد جذاب و هم سن خودم بودند كه از فونيكس حركت كرده بودند تا در رودخانه كولورادو اردو بزنند. مي خواستم قسمت پاييني هاواسوپاي را هم ببينم، ‌اما چون خواهرم تمايل داشت تا سفر 16 مايلي مان را دور بزنيم، هماهنگ كردم تا ساعت 10 صبح روز بعد ژان مارك و چاد را در رودخانه ملاقات كنم و طرح مسير برگشت را بريزيم.
سونيا و من برگشتيم تا در نور غروب از تونل آبشارهاي موني صعود كنيم. براي شام در كمپ چند تا بوقلمون آماده را با نان ترد به همراه ماكاروني و پنير خورديم. حتي به عنوان يك غذاي روستايي خيلي گران نبود، ولي ما براي برگزاري جشن شكرگزاري آنجا نبوديم. بيشتر از همه به خاطر بودن كنار هم در چنين مكان فرح بخشي شكرگزار بوديم. بعد از خوردن يك قالب شكلات براي هر نفر به عنوان دسر، براي محافظت غذا از دست گربه ها و راكون ها آن را آويزان كرديم و به داخل تنها چادرهاي برزنتي در محوطه كمپ خزيديم. خواهرم چرخيد و خوابش برد، ‌ولي من به همراه يك لامپ و پنس براي 45 دقيقه سرگرم خارج كردن باقي مانده تيغ ها بودم. من و اين پنس كل دره را در اختيار داشتيم. يك هفته تمام طول كشيد تا توانستم تمام تيغ ها را در بياورم و از شر آنها راحت شوم.
صبح روز بعد ساعت هفت من در حال پايين رفتن با چراغ قوه، صعود به پايين از آبشارهاي موني با طناب و زنجير، ‌پاشيدن آب در ميان رودخانه و پياده روي سريع از روي علف ها و گياهان روييده روي تپه هاي ماسه اي و ساحل رودخانه و درحال عبور از آبشار بيور بودم. دقيقاً‌ به موقع به محل قرارم در رودخانه كولورادو با ژان مارك و چاد كه به من مقداري قهوه تازه دم كشيده روي اجاق روستايي تعارف كردند، ‌رسيدم. وقت زيادي را روي صخره هاي خاكستري خروجي پاييني رودخانه هاواسوپاي صرف كرديم، ‌جايي كه مشرف به كولورادوي بسيار بزرگ بود و نقاط قابل شنا كردن را در طول ساحل جنوبي رودخانه از نظر گذرانديم. چاد در محل تلاقي رودخانه هاواسوپاي راه مي رفت تا از خط اختلاط آب هاي آرام به آب هاي خروشان جريان كولورادو عكس بگيرد.
آن چه باعث شد من چاد را داخل آب دنبال كنم و سپس از او عبور كنم و از آخرين صخره در نزديكي لبه بالاي جريان قدرتمند آب بالا بروم و سپس به داخل آب با لباس هايم و بدون جليغه نجات بپرم... اين بود كه به نظرم آن موقع ايده خوبي مي آمد. چاد عكس خنده داري از من در هوا و نزديك به فاجعه گرفت و اگر او و ژان مارك به موقع در لحظات بعدي دست به كار نمي شدند، ‌آن آخرين عكسي مي بود كه يك نفر از من گرفته بود، ‌چه خنده دار باشد و چه نباشد. همچنان كه به داخل آب رفتم و بالا آمدم، ‌از دماي غيرقابل پيش بيني آب به نفس زدن افتادم. 50 درجه غير معمول سردتر؛ 20 درجه سردتر از رودخانه گرم استوايي هاواسوپاي.
پيراهن آستين بلند و شلوار ضخيمم 10 پوند وزن پيدا كرده و كتاني هايم پاهايم را سنگين كرده بودند. همچنان كه جريان شديد آب من را در امتداد كناره گرداب به عرض 15 يارد مي كشيد، ‌به شدت شنا مي كردم تا راهم را از ميان گرداب به فاصله پنج پايي از ساحل در آب هاي عميق باز كنم. متوجه شدم كه ديگر به سمت زمين سفت نزديك نمي شوم. جريان گرداب شديدتر از آن بود كه بشود به آن غلبه كرد. همچنان كه دست و پا مي زدم، مي ديدم كه ساحل دور مي شود. چاد و ژان مارك مرا نگاه كردند و فرياد زدند:آرون كمك مي خواي؟ غرورم جواب داد: نه خودم از پسش بر ميام. و در همين وقت اولين قلپ آب را خوردم.
احتمالاً‌ چاد نگراني را در صدايم شنيده بود، ‌چون به سرعت از روي صخره و ساحل كوچك به سمت كمپ خودشان در 30 پايي رفت، ‌درحالي كه من در گرداب بالاي جريان در حال غوطه خوردن بودم. جريان گرداب من را از ساحل دور كرد و به سرعت جريان اصلي من را در خود گرفت و اين چرخه شروع به تكرار كرد. همين كه شروع به باز كردن دگمه هاي پيراهنم كردم تا كمتر كشيده شوم، ‌بلافاصله زير آب رفتم و هنوز بيشتر از يك دگمه باز نكرده بودم كه نياز به تنفس داشتم. هواي بسيار سرد كولورادو سينه ام را فشرده بود و تنفسم را به نفس زدن مبدل كرده بود. بعد از خوردن سه قلپ آب و فرو رفتن براي بار دوم، ‌بي خيال در آوردن پيراهن شدم. پايين گرداب، ديواره هاي دره مستقيم به ارتفاع 200 تا 300 پا از آب بيرون مي آيند و هزار يارد امتداد پيدا مي كنند تا زماني كه رودخانه در گوشه اي به سمت راست مي پيچد و ناپديد مي گردد. مي دانستم كه اگر از گرداب جريان هاواسوپاي رد بشوم، ‌خيلي زودتر از اين كه شانس ديگري براي خارج شدن داشته باشم غرق مي شوم و درحقيقت 100 مايل ديگر در رودخانه پيش مي روم تا درنهايت رودخانه بقاياي مرا به ساحل بالايي درياچه مد بدهد. تيتر يك روزنامه در مقابل چشمانم ظاهر شد: مهندس احمق در گراند كانيون غرق شد، ‌جسدش در درياچه مد به دست آمد.
آب ها را كنار زدم و به سمت گرداب پيش روي كردم. در دورترين فاصله از كناره پاييني از ميان گرداب بيرون آمدم و فرياد زدم: كمك، كمك. چاد بالاي يك تخته سنگ در برگشت از كمپ بود. ژان مارك بيا اينجا. چاد كمندي را كه از طناب درست كرده بود به سمت ژان مارك كه در 15 پايي من بود، ‌انداخت.
«آرون بگيرش». او به طرفم پرتابش كرد. ولي افتاد در گرداب در جريان بالاتر از من و به سرعت از دسترسم دور شد.
فرياد زدم: «اااااه» تا آنجايي كه مي توانستم با شدت به سمت ساحل شنا مي كردم. سرما داشت زمين گيرم مي كرد، ‌پاها، ‌بازوها و ذهنم را بي حس كرده بود. ژان مارك طناب را كشيد و مجدداً‌ به سمت من پرتاب كرد، ‌ولي تا آن موقع جريان گرداب من را از ساحل دور كرده بود و درون جريان ويران كننده كولورادو انداخته بود. روي جريان گرداب تمركز كردم و پاهاي بي حسم را به شدت حركت دادم و با دست هام هر طور كه مي توانستم آب را هل دادم. نديدم كه ژان مارك طناب را به چاد بدهد، ولي وقتي 5 ثانيه بعد دوباره وارد گرداب شدم، ‌چاد طناب را به سمتم انداخته بود و فرياد مي زد: «آرون بگيرش، بگيرش جلو دستته.»
به سمت راستم متمايل شدم و دستم را روي خط سياهي كه خيلي شل و ول روي گرداب بالا و پايين مي شد، ‌انداختم. چاد آنرا كشيد تا من را با طناب بگيرد، ‌ولي طناب از دستم رها شد. كاملاً‌ نااميد شدم. در حالي كه مطمئن بودم از يك چرخش ديگر جان سالم به در نمي برم، ‌فرياد زدم، «كمك دوباره بندازش. »
دست و پا زدنم نااميدانه و ضعيف بود. پرتاب بايد عالي مي بود. كوچك ترين اشتباه منجر به مرگ من مي شد. سه ثانيه بعد طناب دوباره آمد و روي شانه راستم نشست. معجزه بود. طناب را با دو دستم گرفتم و همچنان كه بدنم بي حال مي شد، آن را دور دست چپم پيچيدم. آخرين نفس را گرفتم و اجازه دادم تا سرم به داخل آب برود و هم زمان سفت شدن طناب را كه روي مچ دستم فشار آورد، ‌حس كردم، ‌ولي اهميتي نمي دادم. تنها چيزي كه برايم مهم بود، ‌پاره نشدن طناب بود. اول دست هايم، ‌بعد بازوهايم و بعد سينه ام به ساحل شني رسيدند و ژان مارك زير بغلم را گرفت. حالت تهوع داشتم سردم بود و خسته و داغون بودم. درنهايت نجات پيدا كرده بودم، ‌ولي بيش از حد تصور كوفته بودم. صدايي گفت: «خدايا! داري نفس مي كشي؟» سرم را تكان دادم و بي رمق گفتم: «ممنونم». و سرم بين دست هاي كشيده ام روي ماسه افتاد.
«خدايا، چيزي نمونده بود» بميري. ژان مارك خيلي ناراحت و نگران بود، ولي چاد خونسرد بود.
«خوب مي شي، ديگه جات امنه، ‌چه حسي داري؟»
«سردمه». مكث كردم و لرزيدم. فكر كنم خيلي آب خوردم. چرخيدم تا بنشينم، پاهايم را به آرامي از گرداب بيرون آوردم و شكم باد كرده ام را گرفتم ، ‌از درد غرغر كردم و سعي كردم بالا بياورم، ‌ولي انرژي لازم را نداشتم.
بعد از پنج دقيقه استراحت و خيره شدن به گرداب، جايي كه نزديك بود آخرين نفس هايم را بكشم، ‌ايستادم چاد يك پيراهن خشك به من داد و من لنگان لنگان شروع به راه رفتن كردم تا تعادلم را مجدداً‌ پيدا كنم. حتي وقتي خشك بودم، ‌احساس سرما مي كردم و بايد حركت مي كردم. به هر حال در حال تهوع نيمي توانستم تعادل را بيابم. ژان مارك متوجه من بود. وقتي كه از صخره خاكستري به سمت محل قبلي مان در حال صعود بودم، ‌مجبور بودم در حالي كه آنها وسايل كمپ را جا به جا مي كردند، بنشينم و استراحت كنم. ما كاملاً راحت بوديم و تبعات بعد از آدرنالين باعث منگي ما شده بود.
باورم نمي شد در پرتاب آخر آن قدر خوش شانس بودم. از اين كه ظرف چند ثانيه نجات پيدا كرده بودم، گيج بودم.
«باورم نميشه گفتي نه كمك نمي خوام، دارم غرق مي شم ولي مشكلي نيست چاد دستم مي انداخت. »
منبع: نشريه فيلم نگار شماره 102